صبحی که با صدای تو آغاز شود..
روزی که با یاد تو طی شود..
شبی که با دستان تو سپری شود..
بهار ...یعنی امروز...
صدای گامهای تو
آشفته کرد خواب زمستانم را
بهار........صدای توست
که در گوشم آرام زمزمه کرد :
" بیدار شو"
......عطر نفسهای توست
و احساس سرانگشتان تبدارت
لمس کن مرا !..........جوانه خواهم زد
.
.
.
یک مشت نگاه سبز بر صورتم پاشید و من..........
......... بیدار شدم ...............
من که چیز زیادی ازت نمی خوام
فقط همه ی وقتت رو..
هر چی که داری
من فقط همه ی نگاهت رو می خوام
که همه ی نگاهت فقط مال من باشه
البته با حواست با همه ی حواست
این چیز زیادیه ؟!
من که چیز زیادی ازت نمی خوام
دستهات رو می خوام
فقط 2 تا دست...
به اندازه ی یه آغوش باز
برای همیشه...فقط برای من...
غیر از نگاهت و چشمات...لبخندت و آغوشت...و البته لبهات..غیر از همه ی همه ت
من که ازتو چیزی نمی خوام...
ببین چه خوب درکِت می کنم
....حالا فعلاً... یک ساعت وقت داری که بهت بگم..چقدر دلم برات تنگ شده ؟!